صبح که برای به آغوش کشیدن فرزندانش، درب یکی از اتاق‌ها را باز می‌کند، جای خالی یکی از آن‌ها پشت چشمان پر شده از اشک او، جاخوش می‌کند؛ اشکی آمیخته از درد دلبستگی و شوقِ رفتن فرزندش به آغوش یک خانواده؛ این قصه تکراری مادرانی است که می‌دانند شاید روزی،‌ حتی بدون خداحافظی و برای همیشه از کودکانی که همچون فرزندشان دوستش دارند، جدا شوند با این حال اما باز هم به آنها دل می‌بندند؛ دلبستگی در قامت مادری و در لباس «مادریاری».

برخی از آن‌ها پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و برخی دیگر هم بدسرپرست‌اند؛ برخی دارای هویت‌اند و برخی دیگر حتی همین هویت مشخص را هم ندارند؛ حالا شیرخوارگاه برای همه آنان تبدیل به مامنی امن برای زندگی شده است؛ اینجا باوجود زنانی در قامت مادری و در لباس مادریاری معنا گرفته است؛ چه شب‌هایی که به آسودگی پلک بر هم نگذاشته و با دل و جان برای فرزندانِ موقتی که به دنیایشان نیاوردند، مادری می‌کنند.

۲۰ سال زندگی در «آمنه»

«شاید بعد از رفتن به آغوش یک خانواده جدید یا وقتی به مرکز دیگری برای نگهداری منتقل می‌شوند، هیچگاه من را به یاد نیاورند؛ به یاد نیاورند که وقتی درد می‌کشیدند، من هم درد کشیدم» این را “معصومه” می‌گوید. او که حالا ۴۰ ساله است؛ در ۲۰ سالگی بعد از گرفتن مدرک خوش‌نویسی‌اش وارد شیرخوارگاه آمنه شده تا علاوه بر مادریاری به کودکان خط‌ بیاموزد؛ او اما نمی‌دانست که با افتادن مهر این کودکان در دلش، تا ابد به عنوان یکی از نیروها، پاگیر شیرخوارگاه می‌شود.

او می‌گوید «وقتی درسم تموم شد، تصمیم گرفتم به بچه‌ها خوش‌نویسی یاد بدم، نه اون‌قدری که خوش‌نویسی با قلم رو یاد بگیرن، چون می‌دونستم که به خاطر نبود پدر و مادر، خطِ این بچه‌ها ایراد داره و من می‌خواستم خط‌شون درست بشه تا پیش همسالانشون خجالت نکشن.»

هرچند که برنامه معصومه برای ورود به شیرخوارگاه، کوتاه‌مدت بود اما او از همان ۲۰ سال پیش تا همین لحظه بیشتر اوقات خود را با کودکان شیرخوارگاه آمنه گذرانده و می‌گوید تا پای جان در کنارشان می‌ماند. او برای آن‌ها کمتر از یک مادر نبوده است، اما همچون یک مادر برایشان دل سوزانده است. زمانی که وارد شیرخوارگاه آمنه شد، به بچه‌هایی که حالا در مرکز بهشت امام رضا زندگی می‌کنند خوش‌نویسی یاد داد؛ کودکانی که اغلب آنها دچار معلولیت جسمی بودند.

به گزارش ایسنا، او ادامه می‌دهد: «من توی شیرخوارگاه هر کاری که لازم بوده برای بچه‌هام انجام دادم، از ظرف شستن گرفته تا جارو کشیدن و بردن فرزندان به بیمارستان و مدرسه. بچه‌های زیادی دارم اما تعداد دقیقشون رو نمی‌دونم. یکبار که رفته بودم بیمارستان برای یکی از بچه‌های شیرخوارگاه وقت جراحی بگیرم، یه پسربچه توی راهروی بیمارستان دویید به سمتم و در آغوشم گرفت. هیچ ذهنیتی نداشتم که این بچه شاید یکی از بچه‌های من از شیرخوارگاه باشه؛ خواستم بهش بگم که منو اشتباه گرفته که صورتش رو دیدم؛ همون لحظه بود که با خودم گفتم اینکه علیِ خودمون از بچه‌های آمنه است که حالا توی یه مرکز دیگه‌ای نگهداری می‌شه!»